دو شنبه 25 بهمن 1389برچسب:, :: 21:31 :: نويسنده : آتوسا
بی تو،مهتاب شبی،از آن کوچه گذشتم، همه تن چشم شدم،خیره به دنبال تو گشتم، شوق دیدار تو لبریز شد از جام وجودم، شدم آن عاشق دیوانه که بودم. در نهانخانهء جانم،گل یاد تو،درخشید باغ صد خاطره خندید، عطر صد خاطره پیچید: یادم آمد که شبی با هم از آن کوچه گذشتیم پر گشودیم و در آن خلوت دل خواسته گشتیم ساعتی بر لب آن جوی نشستم. تو،همه راز جهان ریخته در چشم سیاهت. من همه،محو تماشای نگاهت. آسمان صاف و شب آرام بخت خندان و زمان رام خوشهء ماه فرو ریخته در آب شاخه ها دست برآورده به مهتاب شب و صحرا و گل و سنگ همه دل داده به آواز شباهنگ یادم آید،تو به من گفتی: -((از این عشق حذر کن! لحظه ای چند بر این آب نظر کن، آب،آیینهء عشق گذران است، تو که امروز نگاهت به نگاهی نگران است. باش فردا،که دلت با دگران است! تا فراموش کنی،چندی از این شهر سفر کن!)) با تو گفتم:((حذر از این عشق!؟ـ ندانم سفر از پیش تو هرگز نتوانم، نتوانم! روز اول،که دل من به تمنای تو پر زد، چون کبوتر،لب بام تو نشستم تو به من سنگ زدی،من نه رمیدم،نه گسستم...)) باز گفتم که:((تو صیادی و من آهوی دشتم تا به دام تو در افتم همه جا گشتم و گشتم حذر از عشق ندانم،نتوانم!)) اشکی از شاخه فرو ریخت مرغ شب،نالهء تلخی زد و بگریست... اشک در چشم تو لرزید، ماه بر عشق تو خندید! یادم آید که:دگر از تو جوابی نشنیدم پای در دامن اندوه کشیدم. نگسستم،نرمیدم. رفت در ظلمت غم،آن شب و شب های دگر هم، نه کنی دیگر از آن کوچه گذر هم... بی تو اما،به چه حالی من از آن کوچه گذشتم! اثری از:فریدون مشیری
صفحه قبل 1 صفحه بعد |